اوروزا یه بنده خدایی از خوروبیابانک و اونجاها اومدآران وبیدگل کار کنه.بیچاره روزای زیادی یعنی حدود
۱
یا
دو
ماهی به دنبال شغل آبرو مند گشت که شغلی بهتر از خدمتگزاری در کنار یکی از پولدارهای آرون بیدگلی پیدا نکرد.خلاصه کار های اون مردا انجام میداد وقت فراغتش هم به زورخونه میرفت.یک روزی رفت فخارخونه توزورخونه و یه پهلوون معروف از کاشان اومده بودوگفتن کی حاضره بااین بیاد کشتی بگیره و مبارزه کنه.همه از ترس ساکت شدن وهیچ کس هیچی نگفت حتی پهلوون بزرگ ارون بیدگل هم به میدون نرفت که یکدفعه ای اون غلام بلندشدو گفت من.همه زدن زیر خنده ولی بالاخره با زور و التماس به میدون رفت.غلام با پای برهنه وپیراهن پاره و اون کاشونی با لباس مخصوص پهلوونها و دوتا آیینه که به زانوهاش بسته بود.خلاصه باهم مبارزه کردن یکدفعه ای اون غلام همچی به پهلوون کاشونی لاپایی زدو اونا پرتش کرد که هیچ کسی باورش نمی شد.همه دیدن این بدبخت کاشونی از خجالت وناراحتی میرفت گریه کنه که این مرد پابرهنه ولباس پاره چه جوری پهلوون معروف کاشی ها را به زمین زد.ازاون روز به بعد دیگه
جد جد جد جد
ما باحالت پهلوونی راه میرفت و کفش و پیراهن وشلوار درست حسابی داشت ومردم به طور دیگری نگاش میکردن ودیگه هیچ کس جرات مبارزه با اونا ندشت وتوی آران وبیدگل وکاشون البته در اون زمان بهترین پهلوون وکشتی گیر بودوبه جای کار کردن برای دیگرا ن خودش، ۳یا۴تا غلام داشت وخلاصه وضع بسیارخوبی داشت وباخودش گفت من که این همه مشهوریت وعظمت وبزرگی دارم چرا نباید یه فامیلی مخصوص برای خودم داشته باشم؟چون اون اهل خوروبیابانک و جندق بود فامیلی خودشا
جندقیان
گذاشت واون زمان برای این مرد(((که پدر پدربزرگ پدرمن میشه))) فامیلی شونا
جندقی یا جندقیان برمیداشتن وعوض میکردن